ارشاارشا، تا این لحظه: 12 سال و 1 روز سن داره

ارشا هدیه خدا

روزهای تلخ

یه قطره کوچیک خون می تونه معناهای مختلف داشته باشه برای خیلیها هم بی معنی باشه اما برای یه خانوم باردار میتونه فاجعه باشه حالا اگه اون خانوم خودش پزشک باشه مخصوصا اگه متخصص  اطفال باشه عمق فاجعه چند برابره.امار وارقامه که میاد جلو چشمت خاطرات مریض هایی که رفتن اثرهایی که روشون گذاشته فلج مغزی نابینایی و البته اونهایی که با خواست خدا زنده موندن سالم و سلامت . اره یه جاهایی تو زندگی از دست هیچ کس کاری برنمیاد فقط باید منتظر قدرت خدا موند                             فقط خدا خدا خدا     ...
19 آبان 1392

کفش خریدن

دیروز عصر با بابا بهنام رفتیم خیابون بهار برات کفش بخریم کفش رو همونجا پوشیدی و تو پاساز هر کی نگاهت می کرد  و باهات ارتباط برقرار می کرد کفشت رو نشون می دادی یه سری لباس تو خونه هم برات خریدیم که اونها  خیلی برات جذاب نبودو محلشون نکردی یه بادکنک بزرگ  شکل گل هم بابا برات خرید که بقایاش الان تو سالن ولو شده.تو فروشگاه که بودیم یه شیرخوار بغل مامانش خوابیده بود اونو که دیدی دستت رو روی بینی کوچولوت گذاشتی و گفتی هیس. تو راه برگشت به خونه هم می گفتم کی عشق مامان شهرزاده؟می گفتی من کی عمر مامان شهرزاده ؟ من کی نفس باباست؟من کی یار مامانه؟ من           &n...
18 آبان 1392

ان روزها

اره من عاشق شدم عاشق جنین 3 هفته ای. عاشق تو که در وجودم رشد می کردی . کم کم اثار حضور تو در من ظاهر میشد به خستگی و خواب الودگی حالت تهوع و دل بهم خوردگی اضافه شد.روزها یکم سخت تر می گذشتن. رانندگی رو کنار گذاشتم تا ناخواسته به تو صدمه نزده باشم من  که از یک سال قبل برای انجام تعهدات ضریب کا در شهرستان استانه مشغول به کار بودم در این دوران در منزل پدری سکونت داشتم و چه نعمتی بود بودن در کنار پدر و مادر.از بهنام که حالا دیگه باید بهش بابا بهنام بگم دور بودم و بجز دلتنگی بهنام مشکل دیگه ای نبود بابا هر روز زحمت می کشید و با وجود دیسک کمر و کمردرد مثل ازانس در خدمت من یا بهتر بگم من ...
14 آبان 1392

اولین ضربان

بعد از اینکه با جواب ازمایش برای ویزیت خانم دکتر کاشانیان متخصص زنان و زایمان رفتم به درخواست من قرار شد سونوگرافی داخلی انجام بدم.جا داره همینجا از استاد عزیزم دکتر کاشانیان تشکر کنم که حذاقت و مهارتش در زمانی که منتظر تو بودیم ما رو از انجام خیلی از ازمایشات و درگیریهای بیجا نجات داد دوازدهم مهر ماه نود اگه اشتباه نکنم حدود سه بعد ظهر بود اونجا که اولین بار صدای قلبت رو شنیدم و با هر ضربان تو ضربان قلبم بالاتر میرفت                                      &...
11 آبان 1392

ایجاد وبلاگ

ساعت 12 ظهره تو خوابیدی و من بعد از مدتها تونستم تصمیمم رو به انجام برسونم و این وبلاگ رو ایجاد کنم امیدوارم روزگار نه چندان دور از خوندنش لذت ببری
10 آبان 1392